در پارک نشسته بود و به لباس های کهنه فرزندش نگاه می کرد.

ماشین لوکسی جلوی پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد.

در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.


با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.

آنها کودک را روی تاب گذاشتند.

خدایا ، پسرک عقب مانده ذهنی بود.


با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت.

او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت.

چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد.